اینکه آدم با یه کلمه حالش نوسان میکنه ترسناک ترین نکته ی زندگیه:|
اینکه اینقدر جونورای ضعیفی هستیم و به هم شدیدا وابسته ایم ولی همه ش میخوایم بگیم نه نیستیم ، شبیه یه شوخی خیلی خنده داره که آدم همه ش با خودش میکنه:||
سرما هم زد مغزمو منجمد کرد و سینوزیتم که یه پرندهی وحشی سایکوپته, چنگولاشو الان تو چِشَم و قسمت پیشانی سرم فرو کرده :/ و داره مغزمو با نوکش لت و پار میکنه و اون بین هر از گاهی یه جیغ نکره ای هم میکشه :/ ا دیروز فقط تو تخت خواب ب
اینکه آدم با یه کلمه حالش نوسان میکنه ترسناک ترین نکته ی زندگیه:|
اینکه اینقدر جونورای ضعیفی هستیم و به هم شدیدا وابسته ایم ولی همه ش میخوایم بگیم نه نیستیم ، شبیه یه شوخیه خیلی خنده داره که آدم همه ش با خودش میکنه :||
الان حالم خوبه فقط به خاطر اینکه برام یه آهنگ فرستاده ، که خیلی بخش گیتار الکتریکش زیاده و من طبیعتا خوشم اومده :| ولی چون موزیکایی که اون معرفی میکنه رو دس و دلم نمیره جایی بذارم اینجا نداریمش:|
سرما هم زد مغزمو منجمد کرد و سین
صبحِ زود! آسمان دلش ابریست و شاید باران بگیرد.شاید هم تا سرِ ظهر که میخواهم دوباره ساندویچ بخرم،هوا آفتابی و گرم شود.حالا نمیدانم آن کتِ زرشکیام را بپوشم یا زیر مانتوی لیموییام،آن بلوزِ گپِ سرمهای را!حال بگذریم! داشتم چه میگفتم؟هان! صبحِ زود! همان زمان که به سختی دل میکَنم تا از زیرِ پتویِ گرم و نرمم بیرون آیم و هوایِ نیمه سردِ پاییزیِ اتاق به من میخورد.از همان لحظات که لرزم میگیرد و دندانهایم یکی پس از دیگری بر روی هم میلغزند و گاهی
باور کن این که قیمت تن ماهی به 15 هزار تومن هم رسیده تقصیر کنکوری ها نیست. :(یک کم یواش تر وحشییییی! :|
اینا سوال بودن بی انصاف؟! >_<
به خدا المپیاد هم دادیم اینطوری نبود... :/
تفو بر تو ای چرخِ گردون تفو!!
+ این آخرین پستِ اینجاست تا بعد از کنکور. حرفی؟ سخنی؟
بسم الله
هزارتایی شدم. مثل هزارتایی شدنِ پیجهای اینستاگرام. اما این کجا و آن کجا! هزارتا پستِ وبلاگ یعنی هزارتا خاطره، اتفاق، حس، تغییر، تنش، آرامش، خدا خدا کردن، و همچنان دست به دامنِ خدا شدن. هزارتایی شدم و بزرگتر. نه که پیرتر، بلکه کمی بزرگتر. شاید حالا باید بگم شدم یک اژدهای به بلوغ رسیده.
بازنشر.
تصمیم دارم که هرسال، همین روز، بازنشر کنم این پستِ لینکشده رو.
پ.ن: اون پست مال یکسالِ پیشه. حالا وسواس بیشتری دارم روی مسائل نگارشی و نیمفاصلهها و جمعبستنها و حرکتگذاریها. اما تصمیم گرفتم که اون پست رو دستنخورده باقی بذارم. حس میکنم گاهی اصالت مهمتره از درست بودن.
بسم تعالی
نوشتن بعد از مدت طولانی ننوشتن سخته... اینکه ندونی از کجا باید شروع کنی!چطور شروع کنی! از چه واژه ای استفاده کنی که بدون ابهام، راست بره سر اصل مطلب، سخته
من دوباره برگشتم به آغوش گرم وبلاگ :)
مقصود بیان دلگریزه هایی ست که جایگاه جولانشان جز در وبلاگ و بیان
نیست..
سلام :)
دوشنبه 27 آبان
از وقتی فهمیدم جلسات هماهنگی و بارش فکری و بحث و گفتگومون جزو حساب کتابهای حقوقی و درآمدی قرار نمیگیره کلا انگیزه شرکت در جلسات رو از دست دادهم!
میدونم از خلوص نیت به دوره، ولی آخه خداوکیلی بدون هییییچگونه منفعت مادی و معنوی، چطوری باید خودم رو راضی کنم که بعد از یک روزِ فوق سخت در خانه تکانی و در شرایطی که هنوز آشپزخونهم رو هواست و یه عالمه کارِ فوقِ ضروری باقی مونده، در آخرین صبحِ غیرِ تعطیل سال پاشم برم جلسه که پیک نوروزی و مشقِ عید دری
می خواهم بنویسم ؛از هر آنچه که به آن بر بخورم و بتوان از آن گفتاز مسیری که انتخاب کرده و پیش رویم دارمشاز خودم ، تصمیم هایماز آن پشتِ سکه ی زندگیفراز ها و نشیب هایش ،که زندگی همین استمجموعِ لحظاتِ تلخ و شیرینکه از تلخ هایش یک درس و تجربه به جا می ماندو از شیرین هایش خاطرهو گاه چه خاطراتِ قشنگی، کهیاداوریشان ذهنمان را قلقلک میدهدلبخندی بر لبمان می نشاند
ادامه مطلب
کتاب طُرقهشاعر: وحید جلالی
✍
از گلی رنگ و بو نمی خواهماز کسی پرس و جو نمی خواهممی نشینم به کنج خلوت خویشبعد از این های و هو نمی خواهمهر کس از هر کسی که پیغامیمی رساند، بگو نمی خواهمآرزو هم سراب موهومی استمن دگر آرزو نمی خواهمچیزی از بختِ مضحک مستپستِ بی آبرو نمی خواهممن دگر بعد از این خودم رابا آینه رو به رو نمی خواهماو که دیگر مرا نمی خواهدمن خودم را چو او نمی خواهمچشم در چشم آینه تا چند؟ من چیزی جز از او نمی خواهم
برای تهیه ی این کتاب می توان
بهنظرِ من که نفحات صبح دوستداشتنی نیست فی نفسه. شاهدش هم صبحهای امتحان، و غروبها هم غمگین نیستند، شاهدش هم غروبِ دریا.
چطور است که شرف المکان بالمکین، شرفِ زمان هم باید به مزمون باشد یا مُزمَن حالا هرچی.
لُبِ کلام را بگیرید.
چه بسا غروبهایی (غروبِ جمعه حتی) که میخواهیم هزارسال کِش بیایند و چهبسا صبحِ طربانگیزِ بهاری که چشمِ دیدنش را نداریم.
صحنهای از «گام معلق لکلک» بود که پناهجوی ایرانی میگفت «من هیچوقت فکر نمیکردم ا
اینم وصف حالم از زبون حضرت حافظ :
گلبنِ عشق میدمد ، ساقی ! گلعذار کو؟ بادِ بهار میوزد ، باده ی خوشگوار کو؟
هر گلِ نو ز گلرخی یاد همی دهد ولی گوشِ سخن شنو کجا دیده ی اعتبار کو؟
مجلسِ بزمِ عشق را غالیه ی مراد نیست ای دمِ صبحِ خوش نفس،نافه ی زلف یار کو؟
حُسن فروشیِ گلم نیست تحمل،ای صبا! دست زدم به خونِ دل ، بهرِ خدا نگار کو؟
شمعِ سحرگهی اگر لاف ز عارضِ تو زد
می خواهم بنویسم ؛از هر آنچه که به آن بر بخورم و بتوان از آن گفتاز مسیری که انتخاب کرده و پیش رویم دارمشاز خودم ، تصمیم هایماز آن پشتِ سکه ی زندگیفراز ها و نشیب هایش ،که زندگی همین استمجموعِ لحظاتِ تلخ و شیرینکه از تلخ هایش یک درس و تجربه به جا می ماندو از شیرین هایش خاطرهو گاه چه خاطراتِ قشنگی، کهیاداوریشان ذهنمان را قلقلک میدهدلبخندی بر لبمان می نشاند
ادامه مطلب
امروز شنبه است. ساعت شیش صبح هم هست. هوا بدجوری خوب است. بذار توصیفش کنم.
توده ابری سیاه بالایِ سرم هست و صدای گنجشکها به گوش میرسد. البته موسیکوتقی (یاکریم) هم رویِ سیمهایِ برق نشسته بود و همان آواز معروفش را سر میداد. نمنمی باران بر رویِ موزائیکهایِ حیاط مینشیند. سرم را تا آنجا که امکان دارد رو به آسمان بلند میکنم. دهانم ناخودآگاه باز میشود.
عجب صبحِ شنبهای شده است. خورشید با نورِ نچندان محکمِ طلائی رنگش، یادآور تلاش در
سیزده.
صبحِ جمعه، 26 بهمنماه 97، طرشت، دیزیسرای ناصرخان.غلام که املت را آورد، ناصرخان شروع کرد: «آره. دیروزم این مستر چیچی اومده بود اینجا. همین که غذاها رو تست میکنه...» گفتم: «مستر تیستر!»گفت: آره، مستر تیستر! دیروز ظهر اومد. با دو تا بنز آخرین مدل. همراهِ شریک کاریش. دو ساعت و نیم اینجا بود. گفت باید بشینی باهامون دیزی بخوری، مام نشستیم. گفت دو ساله میخوام بیام اینجا ولی جور نمیشه. چهقدر مشتی بود. آخر کارم گفت که اگه پول غذا
به نام خدای شاه خراسان:)
از همان دیروز، اول صبحِ اول هفته که هجدهم هم بود، میدانستم و میدیدم این هفته خیر است و نور دارد:)
از کجا معلوم؟
از آنجا که سر ارائهی سختِ درس "نظریههای یادگیری"، در دو قسمتی که خودم هم نمیفهمیدم بندهی خدا اسکینر چه میخواهد بگوید؟ و قرار بود به اینجا که رسید بگویم :"استاد خودم هم این قسمت رو متوجه نشدم."، یک دفعه درست سر همان دو مبحث استاد گفت:" این بخش رو لطفا رد کنید زمان نداریم، برید مبحث بعدی" :)))
از اولِ
بنام خداتقدیم به رفتگران زحمتکش #شهرداری_فیروزکوه
صدای پای جارویت چه پر تعداد می آیدچنان شیرین کِشی ،انگار که فرهاد می آیدمَحل در خواب و بیداری برای رُفتُ و روبِ آنخدارا ؛ زحمتت آیا کسی را یاد می آید؟به پشت پنجره می بینم هر صبحی تقلّایتبه گرما و به سرما گوئیا داماد می آیدخطر در صبحِ تاریکست و تو در معرضِ آنییقین از جانبِ حق بهرِ تو امداد می آیدبه آیاتِ الهی پاکی از ایمان نشان داردبه همراهِ تو در هرکوی و بَرزَن شاد می آیداگرچه بودنت در چشم
احساس غربت رو نمیشه هیچ کاریش کرد....گاهی کم،گاهی زیاد....خلاصه هست دیگه، نمیشه نادیدش گرفت...
حسابی نگران خونه هستم،دعاکنید خونه ی خوب گیرم بیاد...خیلی فکرم درگیرشه...
این عکس رو به وقت اذان صبحِ روز شنبه،وقتی که منتظر بودم تا گیت باز بشه گرفتم.این کتاب رو یه روز مونده بود به رفتنم،به خودم هدیه کردم.همراهم اوردمش ولی فقط ۳ صفحه رو تونستم بخونم...اخه تو دلم،دلواپس کارهام بودم و درعین حال خیلی خوابم میومد.
همیشه بی تو در این قلب خسته غوغا بودهمیشه سهم دلم حسرت و تمنا بودهزار سال به دنبال عشق میگشتمتو عشق بودی و جان بی تو در تقلا بودتو را ندیدم از آغاز و راه گم کردمتو را ندیدم و این تلخ، زهر دنیا بودتو را ندیدم از آغاز و قلب می پنداشتکه بی تو در خطرِ مرگ و عشق، تنها بودنه! جانِ بی تو از عالم، امید خیر نداشتو ناامید از اعجاز صبحِ فردا بودخنک نسیم بهشتی که بازگشتی بازو بازگشتنت آغاز حسرت ما بودنشسته ام به تماشای تو ولی هیهاتکه سهم این منِ تنها فقط تم
پیگیری رقص در مدرسه دخترانه
درست بعد از انتشارِ بالای پستِ مربوط به رقص دختران مدرسه ی دبیرستانی ، بالاخره نتیجه ی این پیگیری در فضای مجازی را دیدیم.
رئیس آموزش و پرورش آذربایجان غربی مجبور به پاسخگویی شد.
حالا مشاهده فرمودید چرا ما میگیم نشر حداکثری؟
نمیدونم چرا اصلا حس و حال وبلاگ نیست دیگه
انگار حوصله حرف زدن هم ندارم
دلم میخواد یه پست بلند بالا بنویسم از ادم های مذهبی گله کنم
اما حسش نیست، فقط تو یه جمله بگم خلاصه همه حرص هام و!!!
اگر جامعه شما رو بعنوان یه ادم مذهبی میشناسه، کاری کنید که زینت دین باشید! کارهای شمارو پای دین میذارن ملت!!!
اعصابم یکم خورده این روزها!!!!
از روز عرفه یه بغض سنگین مونده تو گلوم
صبحِ روز عرفه دوسانس استخر بودم(مجبور بودم) از 9و نیم تا 1تو اب بودم بعد هم نیم ساعت جک
چیزی به ذهنم نمیاد که بخوام به این پستِ بیخاصیت اضافه کنم...صبر کنید... یه شعر یادم اومد!«دیده بودم در پس هر سال تکراری
مرگی در کنارم نشسته است.»امسال هم شانس این رو داشته باشم تا یک تولد دیگه رو تجربه کنم. 21 یعنی تا چشم به هم بزنی رسیدی به 30 و این روند هرلحظه و روز و هر هفته و... ادامه داره تا لحظهی خداحافظی از این جهان عجیب و غریب.و باز هم یک شعر دیگر :«من شاعر جوانمردمکان چشمانم را رها می کردم
که شهر را از دور ببینم
دیده بودم
تصویری از عشق ندارم
تمام تجربیاتم از مرگ جلوی چشمانم رژه میرود و منِ مضطرب در اتاقم قدم رو میروم!
مامان هما مادربزرگ مادری ام هست و خب همیشه پسردوست بوده برای همین هیچ خاطره خاص و محبتی ازش در خاطر ندارم اما حالا که حالش وخیم شده دوست دارم یکی پیدا شود و در جوابِ سوالم "راسی راسی مامان هما داره میمیره؟" با اطمینان خاطر جواب منفی بده!
حس میکنم شدیدا قسی القلب هستم که اصلا حس گریه ندارم و حتی از تصور مرگش هم بغض نمیکنم!
سین صیح سراسیمه زنگ زده و منِ حواس پرت بدون هیچ
مسیر اشتباه
دانه را دیدیم و پا در دامگاه انداختیم پای خود را در مسیری اشتباه انداختیم
گرم و پر احساس بودیم و شبیه کودکی عقل را در بزمِ سودایِ نگاه انداختیم
فکر میکردیم صبح آمد ولی نه ،،اینچنینصبحِ خود را زیرِ تیغِ شامگاه انداختیم
،نه، نگفتیم و به ،آری، آتشی افروختیمشعله را در خرمنِ انبار کاه انداختیم
گفتنِ ، آری ، در اینجا سودِ بی پایان ندادبر سرِ خود با دو دستِ خود کلاه انداختیم
دیده را بستیم و راه وچاه را نشناختیمبا دو چشمِ بسته خود
امروز شنبه است. ساعت شیش صبح هم هست. هوا بدجوری خوب است. بذار توصیفش کنم.
توده ابری سیاه بالایِ سرم هست و صدای گنجشکها به گوش میرسد. البته موسیکوتقی (یاکریم) هم رویِ سیمهایِ برق نشسته بود و همان آواز معروفش را سر میداد. نمنمی باران بر رویِ موزائیکهایِ حیاط مینشیند. سرم را تا آنجا که امکان دارد به آسمان خم میکنم. دهانم ناخودآگاه باز میشود.
عجب صبحِ شنبهای شده است. خورشید با نورِ نچندان محکمِ طلائی رنگش، یادآور تلاش در این
امروز شنبه است. ساعت شیش صبح هم هست. هوا بدجوری خوب است. بذار توصیفش کنم.
توده ابری سیاه بالایِ سرم هست و صدای گنجشکها به گوش میرسد. البته موسیکوتقی (یاکریم) هم رویِ سیمهایِ برق نشسته بود و همان آواز معروفش را سر میداد. نمنمی باران بر رویِ موزائیکهایِ حیاط مینشیند. سرم را تا آنجا که امکان دارد رو به آسمان بلند میکنم. دهانم ناخودآگاه باز میشود.
عجب صبحِ شنبهای شده است. خورشید با نورِ نچندان محکمِ طلائی رنگش، یادآور تلاش در
.
( یاضامن آهو )
دارم هوایِ مرقدت ای شاهِ مندل می طپد در سینه ام ای ماهِ من
.
از کودکی نامت شده وردِ زبانعشقت در این دنیا شده همراهِ من
.
کمتر زِ آهو نیستم مولا بیاتا بنگری بر محبسِ جانکاهِ من
.
افتاده ام در بندِ صیّاد زمان آقا نظر کن بر اسارت گاهِ من
.
چون بچه آهو بر مزارت سر نَهمدستی کشی تا بر سرِ گمراهِ من
.
بر پنجره فولادِ تو گشتم دَخیلکافی نبوده، همّت کوتاهِ من؟
.
مهمان شدم گاهی اگر بر سُفره اتقانع نشد گویا دل خود خواهِ من
.
لایق نبودم در کنار م
ساعت پنج صبح پاشدم دیدم تلوزیون روشنه شبکه خبر خبر فوری زده که ایران پایگاه آمریکا تو عراقو زد. بابام هم که ترسو -_- هی میگفت سرتونو سمت پنجره نذارید ، صدا اومد نترسید و...
منم که دیشب زود خوابیدم دیگه خوابم نمیبره دارم به این فکر میکنم که کلی آدم صبح از خواب پاشن جای گل و بلبل این خبرو میشنون و از چند ساعت دیگه دوباره جنگ لفظی بین مردم خودمون آغاز میشه :|
خدایی اولش ترسیدم یکم بعدش اوکی شدم . برم صبحونمو حاضر کنم
آدم ها یا باید کاری انجام دهند، یا دستِ کم در حال انجام کاری باشند تا چیزی برای نوشتن داشته باشند برای همین است که این روزها هرچه به مغز مبارکم فشار می آورم نمیتوانم چیزی بنویسم چون طبیعتا هیچ کاری انجام نمیدهم فقط میخورم،میخوابم و این لالوها کمی هم درس میخوانم،میروم امتحان میدهم و مستقیما برمیگردم،همین!،اگر بخواهم بنویسم باید در مورد یکی از خواب های اخیرم بنویسم.خوابی که بعد از بیداری یک لبخند گُنده روی لبم نشاند و تمام وجودم را سبُک کرد.
پرت و پلاهای من هم انگار تبدیل به حکمت میشن!
هم اینک شنوندگان عزیز دقت فرمایید، شاهدِ ورودِ زبانِ اردو به بیان هستیم:
و این یعنی پیش بینیِ نوستر آداموسیِ من در پستِ چالش من و وبلاگ نویسی
پی نوشت: بیان قاطی کرده، جملات رو برعکس نشون میده.
از پشت صحنه اشاره میکنند منظورش Ωστόσο, η Κινεζική διακρίνεται επίσης για το υψηλό επίπεδο εσωτερικής بوده
هشدار! این پست بیشتر به درد "دخترخانمها و کلا خانمها! چه مجرد چه متاهل" میخوره. لطفا آقایون محترم اگر این پست رو میخونند، خیلی تو نخِ قضیه نرن. سپاسِ فراوان.
این خانم عزیز رو میبینید؟ ایشون کلوئی هستند. ۲۷ سالشونه و همین ابتدا ازشون عذرخواهی میکنم که مجبور شدم به احترام دوستانم، لباسشون رو اصلاح کنم.
من چندساله کلوئی رو فالو میکنم. از این مدل مادرها هم توی اینستا کم نیست ولی ایشون خیلی ویژه است. به دلایلی که حالا میگم.
هر وقت هم من د
صبح...
صبح رو باید اوّل با گریه شروع کرد. بعدش با فراموشی. هرچند که من همیشه از صبحِ خیلی زود، یادم نمیره شکرگزار باشم!
داروی بیخاصیتم رو با شکرگزاری میذارم روی زبونم، و تا شب که بخوام باز برم توی رختخواب، یادم میمونه که یواش یواش تلخیِ آبشَوَندهش رو تحمّل کنم، و یواش یواش بهش فکر کنم، و نکنم.
از منِ بزرگی حرف میزنم دیگه. از مایی که توی یه تشتِ بزرگِ اسیدِ سبُک داریم حل میشیم و همیشه سردرد داریم. از مایی که بدون سردرد، زندگیمونو گم می
پدرم حج هستن...شاید ده یا پونزده روز دیگه باید برگردن ان شاءالله.
امروز مادربزرگم و شوهر عمه م توی ماشین تصادف کردن...ظاهرا بیمارستان گفته پیرزن تموم کرده...
...
گفتنِ خبر فوت یه مادر به پسری که هزارها کیلومتر اون ور تره و هیییچ کاری هم ازش برنمیاد خیلی نامردیه...خیلی....بابام می شکنه.
خبر نداشتن هم ظلمه...ظلمه که بیای و بفهمی این همه مدت مهم ترین خبر بد زندگی ت رو ازت مخفی کردن...
نمی دونم چه کنیم...
نمی دونیم...
.
.
.
+ چند تا اتفاق دیگه باید بیفته تا من و
چند سال پیش بود؟شش؟هفت؟
گمونم شش سال...
شب بود.با دوتا از دوستام توی اتوبوس بودیم .با کاروان رفته بودیم مشهد.توی راه برگشت یه رستوران بین راهی نگه داشته بودن.همونموقع بهمون گفتن که شام امشب با خودتونه.غممون گرفت.وسط این بیابون جز این رستوران درب و داغون و سوپرمارکت کوچیک بغلش که چیزی نیست.پیاده شدیم نماز خوندیم و نشستیم پشت میزاى رستوران.گرسنه بودیم.تصمیم گرفتیم بندری سفارش بدیم.ساندویچ ها رو کاغذ پیچ شده تحویل گرفتیم و برگشتیم تو اتوبوس جا
این اولین پستِ وبلاگ هست پس بهترِ یه آشنایی اولیه از خودم بدم.
من ۲۴ سالمه و کار خرید و فروش ادویه به صورت اینترنتی رو شروع کردم.
تقریبا ۲..۳ماهی میشه این شغل رو شروع کردم اما هنوز درآمدی ازش ندارم و برای تامین هزینه های جاری سایتم نیاز به منبع مالی دارم.
اما چطور باید این منبع تامین بشه؟
شاید درست حدس زده باشید.
از فردا به صورت خرده فروشی قصد دارم یک مدل ادویه بسته بندی شده رو در سطح سوپرمارکت های تبریز پخش کنم.
می دونم کاری خیلی سختیه سر و کل
دسته ی اتوبوسو گرفتم و خودمو کشیدم بالا، مثل همیشه اون وقتِ صبح اتوبوس شلوغ بود و هوای دَم کرده ی پر از نَفَسش خفه کننده!!
به خانومِ عبوسی که کنار پنجره نشسته بود گفتم "ببخشید خانوم میشه لطفا پنجره رو باز کنید؟! "
چپ چپ نگام کرد و گفت" هوا سرده"، دوباره برگشت سمت شیشه ی اتوبوس و به بیرون خیره شد.
پنجره های بسته و آدمای خسته ای که گاهی به هَم زٌل میزدن به طورِ واضحی انرژی منفی فضارو زیاد کرده بود، با ترمزِ راننده چنتا مسافر به هم برخورد کردن و برای
قالب وبلاگ را عوض کردم به یک دلیل و به شما نمیگویم چرا و آن یک دلیلِ دیگر دارد که این یک را خواهم گفت. این آن است که این همان... یک لحظه...
چون اگر بگویم چرا! شما هم میروید و این قالب را انتخاب میکنید و آن وقت بنده از حسادت میترکم.
حملۀ گوگلیها برای دو پست "نقد تب مژگان" و "روح الله مؤمن نسب" با همکاری قوانین رئالیستی خلقت من را به این سمت سوق داد که کمی شخصیت داشته باشم و مثل آدم بزرگها وبلاگ بنویسم و یک طوری بنویسیم که از اسرائیل ورودی گوگ
می خواهم بنویسم ؛از هر آنچه که به آن بر بخورم و بتوان از آن گفتاز مسیری که انتخاب کرده و پیش رویم دارمشاز خودم ، تصمیم هایماز آن پشتِ سکه ی زندگیفراز ها و نشیب هایش ،که زندگی همین استمجموعِ لحظاتِ تلخ و شیرینکه از تلخ هایش یک درس و تجربه به جا می ماندو از شیرین هایش خاطرهو گاه چه خاطراتِ قشنگی، کهیاداوریشان ذهنمان را قلقلک میدهدلبخندی بر لبمان می نشاند
که باید سعی بربیشتر ساختنشان بکنیم ؛با قدم برداشتن هایی رو به خودمانروبه رضایتی از چشیدن
کانال ما در سروش
دسته ی اتوبوسو گرفتم و خودمو کشیدم بالا، مثل همیشه اون وقتِ صبح اتوبوس شلوغ بود و هوای دَم کرده ی پر از نَفَسش خفه کننده!!
به خانومِ عبوسی که کنار پنجره نشسته بود گفتم "ببخشید خانوم میشه لطفا پنجره رو باز کنید؟! "
چپ چپ نگام کرد و گفت" هوا سرده"، دوباره برگشت سمت شیشه ی اتوبوس و به بیرون خیره شد.
پنجره های بسته و آدمای خسته ای که گاهی به هَم زٌل میزدن به طورِ واضحی انرژی منفی فضارو زیاد کرده بود، با ترمزِ راننده چنتا مسافر به هم ب
می خواهم بنویسم ؛از هر آنچه که به آن بر بخورم و بتوان از آن گفتاز مسیری که انتخاب کرده و پیش رویم دارمشاز خودم ، تصمیم هایماز آن پشتِ سکه ی زندگیفراز ها و نشیب هایش ،که زندگی همین استمجموعِ لحظاتِ تلخ و شیرینکه از تلخ هایش یک درس و تجربه به جا می ماندو از شیرین هایش خاطرهو گاه چه خاطراتِ قشنگی، کهیاداوریشان ذهنمان را قلقلک میدهدلبخندی بر لبمان می نشاند که باید سعی بربیشتر ساختنشان بکنیم ؛با قدم بر
همیشه بی تو در این قلب خسته غوغا بودهمیشه سهم دلم حسرت و تمنا بودهزار سال به دنبال عشق میگشتمتو عشق بودی و جان بی تو در تقلا بودتو را ندیدم از آغاز و راه گم کردمتو را ندیدم و این تلخ، زهر دنیا بودتو را ندیدم از آغاز و قلب می پنداشتکه بی تو در خطرِ مرگ و عشق، تنها بودنه! جانِ بی تو از عالم، امید خیر نداشتو ناامید از اعجاز صبحِ فردا بودخنک نسیم بهشتی که بازگشتی بازو بازگشتنت آغاز حسرت ما بودنشسته ام به تماشای تو ولی هیهاتکه سهم این منِ تنها فقط تم
باده ای خواهم جهانسوز و دلی باده گسار
تا که باز آرد دلم را، در شکیب و در قرار
تا خرابم سازد از آن می که بر بادی دهد
لشگرِ این زهد پوچ و شیوه ی لیل و النهار*
گر خطرها باشد اندر وصل آن لیلی چه باک
هر که مجنون باشد او، بر کف گذارد جانِ زار
کاروان سالار راهم کو، در این راه خطیر؟
جز یکی رطلی گران*و یک دلی بی اعتبار
نقطه ی عشقی که بر نیش و خَمِ پرگار شد
میکشد دل را به سوی حلقه های بیشمار
زین تنِ خاکی ملولم، ساقیا نقشی بزن
تا خزانم بُگذرد و
آیا معنای وحدت اسلامی این است که از همه چی کوتاه بیاییم و اسمِ خیابانهایمان را به نام ابوبکر و عمر بزنیم و دست از عقایدمان برداریم و بیخیال وقایع تاریخی بشویم؟
وحدت شیعه و سنی امکان پذیر است ولی وحدت تشیع و تسنن امکان ندارد. به همین خاطر در وحدتی که با برادران اهل سنت داریم هرگز یک قدم هم از عقایدمان کوتاه نمیآییم، اما در قالب اخلاق و جهت احترام به افرادی که حقیقت بهشان نرسیده حتی مسالمت آمیز مناظره هم خواهیم کرد.
***
تساهل و تسامح به معنای
Music ~
از آخرین باری که تو این وبلاگ پست گذاشتم خیلی وقته میگذره و خیلی اتفاقاتِ مختلفی افتاده، که راجبشون حال ندارم بحرفم، فقط امروز حسم گرفت بلاخره که بیام بنویسم، امروز 11 صب بیدار شدم، که برام خیلی زود محسوب میشه و سحرخیز شدم یه جورایی، ذهنم آرومه، میدونم قراره چیکار کنم، 1.درس های دانشگا 2. ادامه یادگیری تحلیل تکنیکال بورس3.فوتبال فریستایل. اینستامم دیسیبل کردم، تنها معضل اینروزام مَمَده، باید کنترل کنم چت کردنامونو، امروز صب توی اونجام
من که پشتکار مصطفی را الگوی خود قرار داده بودم چند وقت پیش برای او یک ایمیل فرستادم و از او پرسیدم:"به نظرت برای افزایش پشتکار و اراده چه کار کنم؟"مصطفی جواب داد:""سحر خیز باش تا کامروا شوی" و توضیح داد که یکی از کارهایی که در زمینه افزایش اراده و پشتکار خیلی به من کمک کرد،بیدار ماندن در بین الطلوعین بود.من آنقدر روی خودم کار کردم تا عادت کنم بعد از نماز جماعت صبح دیگر نخوابم و تا طلوع آفتاب مطالعه داشته باشم.برخی اوقات هم که شب ها دیر می خوابیدم
نمیدونم چرا اصلا حس و حال وبلاگ نیست دیگه
انگار حوصله حرف زدن هم ندارم
تنهایی و سکوت و به همه چیز ترجیح میدم!
دلم میخواد یه پست بلند بالا بنویسم از ادم های مذهبی گله کنم
اما حسش نیست، فقط تو یه جمله بگم خلاصه همه حرص هام و!!!
اگر جامعه شما رو بعنوان یه ادم مذهبی میشناسه، کاری کنید که زینت دین باشید! کارهای شمارو پای دین میذارن ملت!!!
متدینین عزیز اهل صله رحم باشید، خوش رو باشید، مهربون باشید، متکبر نباشید!!یادتون نره ستارالعیوبی خداست که بهتون ع
سلام
خوبید؟ سلامتید؟
در راستای قول و قراری که با یه بنده خدای گذاشتم و با خودم !
عه مبارکه تغییرات جدید الان دیدم
خب خب
در راستای اون قول و قرار ها
پیجِ قلمستان با همون فقط پستِ ثابت باقی می مونه و سایر پست ها بصورت غیر انتشار درمیان!
اونم فقط می مونه که سال دیگه اگر عمری بود بیام بگم رسیدم به قول قرارهام یا نه
دوستان مجازی ببخشید وقتتون رو میذاشتید و هدر میدادید اینجا
بنظرم قرار نیست هر حرفی بزنیم و ملت وقت بذارن بیان بخونن! همونجور که ا
سلام
خوبید؟ سلامتید؟
در راستای قول و قراری که با یه بنده خدای گذاشتم و با خودم !
عه مبارکه تغییرات جدید الان دیدم
خب خب
در راستای اون قول و قرار ها
پیجِ سیب گلاب (نوای قلم) با همون فقط پستِ ثابت باقی می مونه و سایر پست ها بصورت غیر انتشار درمیان!
اونم فقط می مونه که سال دیگه اگر عمری بود بیام بگم رسیدم به قول قرارهام یا نه
دوستان مجازی ببخشید وقتتون رو میذاشتید و هدر میدادید اینجا
بنظرم قرار نیست هر حرفی بزنیم و ملت وقت بذارن بیان بخونن! هم
صبحِ بی تو، رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بی تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
بی تو میگویند: تعطیل است کارِ عشق بازی
عشق، اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد
جُغد، بر ویرانه میخواند به انکارِ تو اما
خاک این ویرانهها، بویی از آن ویرانه دارد
خواستم از رنجشِ دوری بگویم، یادم آمد
عشق با آزار، خویشاوندی دیرینه دارد
رویِ آنم نیست تا در آرزو، دستی برآرم
ای خوش آن دستی که رنگِ آبرو از پینه دارد
در هوای عشقِ تو پر می زند با بی قراری
آن کب
میخواستم طبق پستِ قبل بیشتر اینجا چیزی ننویسم، و بعد از این هم احتمالا نخواهم نوشت. اما امشب که چشمهای مبهوتِ اشکبارمان، کمکم این فاجعه محال را باور میکند، بگذارید دانهای در قلبهایِ همگی شما بنهم، دانهای که خبر میدهد این ریشهها قلب خونخوار دژخیم را خواهد شکافت. دیر، اما حتمی. تا آن روز، باید با تمام قوا به قدرت قلبها و دستها و چهرههامان بیفزاییم، ساکت بمانیم و نگذاریم دسیسههای پیرمردهای کثیف، از زیستن بازمان بدارد
سلااااااااااااام به همه دوستایِ گلم سالِ نوتون مبااااارک(الکی مثلاً من امسال عید اینجا بودم و یه پست گذاشتم بهارُ به همه تبریک گفتم و این عمه ـم بوده که تا 26 اردیبهشت هیچ خبری ازش نشده و وبلاگشُ تویِ گرد و خاک ول کرده رفته )
باید زودتر از اینا پست می نوشتم وقت و حوصله ش نبود!
پنج شنبه هام پر شد...کلاس خوشنویسی به اجبار استاد گرام خودم خانم...میریم پیش استاد غلامرضا یادگار ،استاد خوبیِ کاراشو دیدم.این کلاس اجباری چسبید،کل کارای ثبت ناممو انجام داد و بعدش تماس گرفت پورابراهیم بیا امضا بزن برو:)اگه در عمل انجام شده قرار نمیگرفتم ممکن بود به این زودی کلاس رو ثبت نام نمیکردم.علاوه بر این کلاس کالیگرافی هم خصوصی نوشتم که برم.خلاصه از الان ذوق فردا رو دارم
تو تمام شلوغی
امروز پستِ پنجاه و نهم را پاک کردم، ویرایش کردم و دوباره برای همان تاریخ منتشر کردم. پستی که احتمالا دلیلِ آمارِ بالای بازدید در یک هفتهی گذشته بود و من خوشبینانه فکر کرده بودم نوشتنم بهتر شده. به علاوه، اطلاعاتِ تماسم را هم از صفحهی تماس با من پاک کردم. عجیب است. وقتی شروع میکردم به نوشتن، دوست داشتم ردِ پاهای واقعی به جا بگذارم که آدمها پیدایم کنند. اصلا از این که بنویسم خانمِ سین و آقای جیم خوشم نمیآمد. اسمِ مستعار هم فقط آن جا که زب
عاشق واقعی می خوام که قلبم را زیست کنه
عاشق واقعی می خوام که ذهنم را خوانش کنه
عاشق واقعی می خوام که جسمم را سیر کنه
عاشق واقعی می خوام که روحم را تماشا کنه
عاشق واقعی می خوام که عشقم را فهم کنه
عاشق واقعی می خوام که نگاهم را معنا کنه
متأثر از پستِ آهنگِ عربی اشکان ارشادی
الف.
سلام. معدلِ این ترمم به پونزده هم نرسید و این افتضاحه. چون با خیالِ خوشِ من، که قرار بود دانشگاه تهران درس بخونم، با این وضعیّت، معدّلم توی تهران خیلی کمتر از این هم میشد. حالا فکر کن که من تمامِ تصوّر جدیدم رو روی این گذاشتم که از این خراب شدهای که همهش حالم رو بد میکنه (تا اونجا که کاملن برای خودکشی مصمّم میشم و انجامش میدم!) میتونم برم. امّا چهطوری؟! اگه قرار باشه از اینجا انتقالی بگیرم به یه دانشگاه بهتر
دارم تقلب میکنم که بتونم بهروز بنویسم. بعد از دو تا روزنوشت سهتایی، این ده روز رو با یه پرشِ ویژه رد میکنم که جاموندگیِ خرداد رو جبران کنم و دوباره هر روز، متناسب با اتفاقات روز بنویسم.این روزها کمتر به گوشیم توجه میکنم و محدودتر از همیشه میام سراغ شبکههای اجتماعی. تلگرام که به لطفِ محدودیتهایی که روی سرورهاش اعمال کردن، اصلاً باز نمیشه که بخوای بیشتر یا کمتر بری سراغش. از اینستاگرام زده شدم؛ و توییتر رو هم اونقدر نامنظم و جست
از وقتی که تصمیم گرفتم اینجا را درست کنم، یک میلیون بار با خودم گفتم عجب غلطی کردم و یک میلیون بار تر! همه ی هم و غمم را گذاشتم که دست و دلم به نوشتن در اینجا رضا دهد. می خواستم بیایم و ماجرای ابن سبیل را شرح دهم.
آمدم که از جهادی بنویسم، از کاروانی که در گذر روز ها رفت و من، که جا ماندم...
کلمات به طرز عجیبی جان گرفت و شره می کرد در نوک انگشتانم و از نوک انگشتانم ریخته می شد روی صفحه کلیدی که تند تند بالا و پایین می رفت. سر انجامش شد یک کوله بار جمله
این قسمت:معلم دوست داشتنیِ نباتصبحِ یک روز توی ماه رمضان پدرم را ساعت هفت از خواب بیدار کردم،تابستان بود و خورشید پسِ کله مان را میسوزاند!خیلی سریع آماده شدم تا به کلاس جدیدم که جلسه اول هم بود برسم!نزدیک های هشت بود که رسیدیم،وقتی رفتم،خانوم منشی گفت که کلاس دیشب بوده!با لحن تندی گفتم ولی برایمان پیامک فرستادید کلاس امروز صبح است!خانوم منشی هم زنگ زد به معلممان و ایشان هم تایید کردن و گفتن از پیامک خبر ندارن!من هم عصبانی شدم و گفتم لطفا در
.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شدهایم؛
بیا که ذوقِ دمِ صبحِ گلهای سرخ را، به باد دادهایم!
بیا که نسیم،
در ماتم بوتههای یاس،
دیگر به دشتِ ترانه، هبوط نمیکند!
.
•••••••
.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شدهایم؛
بیا که زمستان، فصلِ فریبِ بهار شده است؛
بیا که عشق،
جایی میان حسرت و آه،
غمناکترین ترانهی تاریخ را میخواند!
.
•••••••
.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شدهایم؛
بیا که تَنِ سپیدارهای کهنسال زمان،
بیتا
صبحِ شنبه
از صدای سرفه ی سارا بیدار می شوم. توی خواب سرفه می کند. سرم سنگین است و هنوز گیج خوابم. باید دوباره دستگاه بخور را روشن کنم تا این سرفه های خشک پی در پی سهیل را هم بیدار نکرده. بلند که می شوم حالت تهوعی خفیف چنگ می زنم به گلویم. ساکن می ایستم و نفس عمیق می کشم تا به آن غلبه کنم. حتماً از خستگی و کم خوابی دیشب است. دستگاه بخور را روشن می کنم و برمی گردم به رختخواب. کاش بچه ها فعلا بیدار نشوند. دلم می خواهد یکی دو ساعت دیگر بخوابم. صدای چای ه
صبحِ شنبه
از صدای سرفه ی سارا بیدار می شوم. توی خواب سرفه می کند. سرم سنگین است و هنوز گیج خوابم. باید دوباره دستگاه بخور را روشن کنم تا این سرفه های خشک پی در پی سهیل را هم بیدار نکرده. بلند که می شوم حالت تهوعی خفیف چنگ می زنم به گلویم. ساکن می ایستم و نفس عمیق می کشم تا به آن غلبه کنم. حتماً از خستگی و کم خوابی دیشب است. دستگاه بخور را روشن می کنم و برمی گردم به رختخواب. کاش بچه ها فعلا بیدار نشوند. دلم می خواهد یکی دو ساعت دیگر بخوابم. صدای چای ه
این قسمت:معلم دوست داشتنیِ نباتصبحِ یک روز توی ماه رمضان پدرم را ساعت هفت از خواب بیدار کردم،تابستان بود و خورشید پسِ کله مان را میسوزاند!خیلی سریع آماده شدم تا به کلاس جدیدم که جلسه اول هم بود برسم!نزدیک های هشت بود که رسیدیم،وقتی رفتم،خانوم منشی گفت که کلاس دیشب بوده!با لحن تندی گفتم ولی برایمان پیامک فرستادید کلاس امروز صبح است!خانوم منشی هم زنگ زد به معلممان و ایشان هم تایید کردن و گفتن از پیامک خبر ندارن!من هم عصبانی شدم و گفتم لطفا در
صبحِ شنبه
از صدای سرفه ی سارا بیدار می شوم. توی خواب سرفه می کند. سرم سنگین است و هنوز گیج خوابم. باید دوباره دستگاه بخور را روشن کنم تا این سرفه های خشک پی در پی سهیل را هم بیدار نکرده. بلند که می شوم حالت تهوعی خفیف چنگ می زنم به گلویم. ساکن می ایستم و نفس عمیق می کشم تا به آن غلبه کنم. حتماً از خستگی و کم خوابی دیشب است. دستگاه بخور را روشن می کنم و برمی گردم به رختخواب. کاش بچه ها فعلا بیدار نشوند. دلم می خواهد یکی دو ساعت دیگر بخوابم. صدای چای ه
به طرف در خروجی دانشگاه میرم، خوشحال از تعطیلیِ پیش رو و کمی استراحت. برگ زیادی روی زمین ریخته؛ از اون برگهای زرد و نارنجی که فقط توی پاییز انتظار دیدنشون رو داری و تو تابستون کسی تحویلشون نمیگیره. قدمهام رو طوری برمیدارم که پام بره روشون، شاید اینم یه جور توجه کردن باشه، هرچند دردناک!
یهدفعه باد میوزه و کلی برگ دیگه از درختا جدا میشن. محو صحنهی آروم پایین اومدنشون میشم. برگهای روی زمین هم هوا میرن و همگی تو یه مسیر دا
یا دلیل
بریم سراغ دومین معرفی!
توی خاطره ام گفتم که شروع کردم به خوندنش. خب حالا اومدم برا معرفیش :))
2: پنج قدم فاصله
تعریفش رو تو اینستا دیده بودم. عکسای قشنگی ازش دیدم و خلاصه ای که ازش نوشته بودن جذبم کرد. و اینکه گفتن فیلمش هم هست بیشتر جذبم کرد. خیلی دوس دارم کتابایی که فیلمش هست، کتابو اول بخونم بعد برم سراغ فیلم. خصوصا اگر که تعریفشونم شنیده باشم!
توی طرح هایی که طاقچه برای طرح های تابستونه داشت، این کتاب تخفیف خورده بود. همون موقع خ
میایستم
روبروی آینۀ چهارگوش و دانهدانه موهای سپیدم را میشمارم. از خودم میپرسم:
موهایت از کی سپید شد گیسوبلندِموخرمایی؟ از کدام زمستان، برفها بر نازکی موهایت
نشستند و گردِ پیری را پذیرا شدند؟ راستی، چروک زیر چشمهایت رهاورد کدام خزان
است؟ چه شد که جوانیات را به سالهای تا امروز بخشیدی و شبیه خیلِ آدمیان، تسلیم عددها
و رقمها شدی؟
فکرهای
بیجا میکنم گاهی؛ بی آنکه حواسم باشد که فکرهای بیجا و مکان، آدم را پژمرده میکنند.
به
پیش نوشت: این کاریه که خیلی وقته میخواستم انجام بدم، که بلاگمو مرور کنم و یه سری تفاوتهای خودم و قلمم و یه سری چیز دیگه رو توش رد بزنم... اما نکتهش اینجاست که به درد کسی جز خودم احتمالا نخواهد خورد :)
------------------------------------
حماقت
بیشتر ببینیم
اصلاحیه
قرآن
داستان 91یها - 0
داستان 91یها - 1
استت جیمیل
آدم باشیم
زندگی کوتاه است
خدای ملاصدرا
مرسی که هستین
تفاوتهای من و تو
بوی خوش یک زن
منم آدمم خب!
موفقیت - 1
موفقیت - 2.1
موفقیت - 2.2
داستان 91یها
بارونه، اولین بارون ۹۷ ، تا امروز فقط یکبار مثل این بارون رو دیدم اونم شبی بود که لیمر وحشتناک بود، در و پنجرهها میلرزید،برقها رفته بود و خواهرم از ترس قران میخوند، شب ترسناکی بود بیشتر از این جهت که یه مسافر هم تو راه داشتیم!
امروز صبحِ روشن یه دفعه شب شد، برق کوچه رفت و تیر چراغ برق خاموش شد، تا حالا همچین هوایی رو ندیده بودم، اول ابر بعد باد و گرد و خاک و بالاخره بارون، به قول ما "بارونِ هوفِ ریز"
انگار بالاخره برکت داره سرازیر میشه به
صبر کنید! صبر کنید! نه من هنوز وقتم نشده.
در راستای پستِ قبلی،
و از اونجایی که هیچیک از پزشکانِ متخصص و فوق تخصصِ گوارشِ شهرِ ما تحتِ قرارداد با بیمۀ سلامت نبودن، پُرسان پُرسان کارم کشید به یک بیمارستانِ زنان و زایمان، و یک پزشک متخصصِ داخلی.
انشاالله اگر خدا بخواد به حول قوه الهی با این دفتر دَستکبازی هاشون، و تأییدیه بیمه و رضایت طرفین، امروز غروب میرسه به دستم.
+ شخصا به سهم خودم به همه پرستارانِ عزیز -مخصوصا شما پرستارهایی که اینجا رو می
باید زودتر از اینا پست می نوشتم وقت و حوصله ش نبود!
پنج شنبه هام پر شد...کلاس خوشنویسی به اجبار استاد گرام خودم خانم...میریم پیش استاد غلامرضا یادگار ،استاد خوبیِ کاراشو دیدم.این کلاس اجباری چسبید،کل کارای ثبت ناممو انجام داد و بعدش تماس گرفت پورابراهیم بیا امضا بزن برو:)اگه در عمل انجام شده قرار نمیگرفتم ممکن بود به این زودی کلاس رو ثبت نام نمیکردم.علاوه بر این کلاس کالیگرافی هم خصوصی نوشتم که برم.خلاصه از الان ذوق فردا رو دارم.
گوشی جدیدمم خ
ثانیه شد دقیقه و ساعت
لحظه هایم حرام شد بی تو
•
هفته ها رفت و ماه ها شد سال
عمر سال هم تمام شد بی تو
•
مانده ام من چگونه تقویمم
با نبودت کنار می آید
•
بی گلِ ماه روی تو ارباب
با چه رویی بهار می آید
•
بی تو فصلم، فقط زمستان است
در غیابت بهارها تا کی
•
جان آقا بریده ام دیگر
تو بگو انتظارها تا کی
•
آه از این سال بی وصالِ تو
آه از این روزگارِ پرتکرار
•
غصه ی دوری تو پیرم کرد
آه از این انتظارِ بی دیدار
•
من اسیرِ قصاوتِ قلبم
تو ولی مهربانُ و دلسوزی
پیش نوشت: این کاریه که خیلی وقته میخواستم انجام بدم، که بلاگمو مرور کنم و یه سری تفاوتهای خودم و قلمم و یه سری چیز دیگه رو توش رد بزنم... اما نکتهش اینجاست که به درد کسی جز خودم احتمالا نخواهد خورد :)
------------------------------------
از چنین گفت زرتشت...
تنهایی، فرار یا مواجهه؟
تصویرسازی روحم...
تولد-نویسی...
نمیدونی!
تجدید پیمان با خود :)
آدما تو زندگی میان و میرن...
تمرین عملی نابودگر..
شروع نوشتن "جمعبندی ماه"
وصیتنامهی صدرای 25 ساله :)
تراوشات یک
پیش نوشت: این کاریه که خیلی وقته میخواستم انجام بدم، که بلاگمو مرور کنم و یه سری تفاوتهای خودم و قلمم و یه سری چیز دیگه رو توش رد بزنم... اما نکتهش اینجاست که به درد کسی جز خودم احتمالا نخواهد خورد :)
------------------------------------
دلنوشتهی ماشینی :)
گذشته، آینده یا حال؟
باید دل سپرد....
مرثیهای برای ایران.. :"
آفرینشگری به روش ژرف :)
در وصف کشتی یونانی..
دلنوشتهای به وقت خستگی..
جملات قصار!
گفتاری فلسفی در باب خوب یا بد بودن روز :))
بازم غر قب
دیروز هنگام مرتب کردن کتابخانه، چشمم افتاد به عکسی و لبخندی... و رفتم به سه ماه و بیست روز پیش... جمعه ی بعد از تولد زینب بود. هنوز تعدادی از بادکنک های رنگی وسط خانه پخش بود. هنوز خامه ی صورتی مالیده به لباس عروس های دخترها را نشسته بودم، هنوز یک برش از کیک توی یخچال بود. صبحِ جمعه ی رخوت انگیزی بود. خوابِ دل چسبی بود. صدای زنگ خانه بلند شد. قلبم ریخت. چه کسی این موقع صبح کارمان دارد؟ چه اتفاقی افتاده؟ بابا بود. آمد و گفت بعدِ نماز صبح در مسجد خبرها
پیش نوشت: این کاریه که خیلی وقته میخواستم انجام بدم، که بلاگمو مرور کنم و یه سری تفاوتهای خودم و قلمم و یه سری چیز دیگه رو توش رد بزنم... اما نکتهش اینجاست که به درد کسی جز خودم احتمالا نخواهد خورد :)
------------------------------------
روی ماه خداوند را ببوس - 1
روی ماه خداوند را ببوس - 2
جاناتان، مرغ دریایی - 1
جاناتان، مرغ دریایی - 2
موفقیت - 4
مکالمه..
صلح درونی؟.. شاید :)
درد رشدی کشیدهام که مپرس :))
دغدغههای همیشگی...
خارج از روزمرگیهای زندگی
بچهها 3&g
دیروز هنگام مرتب کردن کتابخانه، چشمم افتاد به عکسی و لبخندی... و رفتم به سه ماه و بیست روز پیش... جمعه ی بعد از تولد زینب بود. هنوز تعدادی از بادکنک های رنگی وسط خانه پخش بود. هنوز خامه ی صورتی مالیده به لباس عروس های دخترها را نشسته بودم، هنوز یک برش از کیک توی یخچال بود. صبحِ جمعه ی رخوت انگیزی بود. خوابِ دل چسبی بود. صدای زنگ خانه بلند شد. قلبم ریخت. چه کسی این موقع صبح کارمان دارد؟ چه اتفاقی افتاده؟ بابا بود. آمد و گفت بعدِ نماز صبح در مسجد خبرها
#سردارچقدر دوست داشتم این خبر شایعه باشه...صبحِ زود این خبر برام مثلِ یه شوکِ سنگین بودخبرها رو میبینم و باز باورم نمیشهانگار یه خوابِ تلخهکاش بیدار میشدیم و میگفتن: سردار شهید نشده... اشتباه شده... کاش... اما...چقدر خورشید ِصبحِ امروز غمانگیز طلوع کردو چه غروبِ غمانگیزتری داشت این جمعه...دلم خیلی گرفته... چقدر واژهها حقیرن برای نوشتن دربارهی آدمی که آدمیت رو به تمام داشت#سردار_سلیمانی یکی از کسایی بود که فارغ از هر مرزبندیای دوستش
۰. قرار نبود این پست نوشته بشه. یعنی در واقع دیگه نمیخواستم این پست رو بنویسم. ولی دیدم مگه چی میشه؟ مگه این پستِ موردی دل نداره؟
۱. همین اولش بگم که بله، هدر رو عوض کردم. بعد از مدتها دستم رسید به سیستم و یخورده با رنگها بازی کردم. میدونم خیلی سادهست و شاید بشه حتی با Paint ویندوز هم همچینچیزی رو ساخت، ولی خب، من از خیلی وقت پیش همین چیزای ساده رو دوست داشتم و سعی میکردم وسایل اطرافم رو به همین سادگی نگه دارم. نظری، پیشنهادی چیزی هم د
صبح
که پاشدم، بهروال همیشه پس از خوردن صبحانه خواستم از فضای مجازی بهره ببرم، دیدم
اینترنت قطع است و آمدم کنار پنجره. بالای
دختر نارونِ حیاط همسایه، جفتزاغی، کیشککیشک میکردند و نرد عشق میباختند...
چُستگوی،
رباعی گیلکی زیر را سرودم.
امید
بتوانم تا فردا لینک فتوکلیپ این رباعی را همینجا بارگذاری کنم.
بَستأیْ
تیلَبؤن، گؤنی که باز ایسَّه مَرَه
کوتایَـه شبؤن، گؤنی دراز ایــسَّه مَرَه
تیجی،
همَهچِه برعکس اینَم بَــدأئی
یا مُلَقِّن
( ای آمرزنده)
سلام :))
حس میکنم مدت های دورِ دور هست که ننوشتم!
از 2 آذر تا امروز که 22 آذره
تازگی دارم کتاب « آغازی بر یک پایان» شهید آوینی رو میخونم.
و چقدر این کتاب عالیه. چقدر دیدِ باز و جامع و جالبی داشتند. و چقدر روشنفکر!
ویکی پدیا روشنفکر رو اینجوری تعریف کرده :« صطلاحی است که در اصل بهمعنی تفکیک دو چیز از همدیگر است؛ به همین دلیل، بهعنوان روح انتقادگرا و ممیز شناخته میشود. »
و منظور من از روشنفکر اینه. نه اون اصطلاحی ک
فتوکلیپ رباعی گیلکی بَستأیْ تیلَبؤن
در آپارات
صبح
که پاشدم، بهروال همیشه پس از خوردن صبحانه خواستم از فضای مجازی بهره ببرم، دیدم
اینترنت قطع است و آمدم کنار پنجره. بالای درخت نارونِ حیاط همسایه، جفتزاغی، کیشْککیشْک میکردند و نرد عشق میباختند...
چُستگوی،
رباعی گیلکی زیر را سرودم.
بَستأیْ
تیلَبؤن، گؤنی که باز ایسَّه مَرَه
کوتایَـه شبؤن، گؤنی دراز ایــسَّه مَرَه
تیجی،
همَهچِه سَردومی اینَم بَــدأئی
اَخمَهچِه
ایس
داستانِ چی؟
کشکِ چی؟
اصلا قابل پخش نیست
نخوایید ازم، اصلا راه نداره.
:|
به دعوتِ خودمان مینویسیم این چالشِ خوشمزه را
با پستِ بی مزهای که در توان داریم.
اولا یک تشکر میکنم از اسپانسر این پست، یعنی ضدّ انقلابهای بیشرف توییتر که هر چی بلاکشون میکنم تموم نمیشن و همچنان فحش میدن و با این کارشون باعث میشن تندتر به سمتِ وبلاگ فرار کنم و برای سرفرازیش تلاش کنم...
خُب از کجا شروع کنم؟
رسمیش کنیم بهتر نیست؟:
به نامِ خدا
من وبلاگ نویس نبودم، هم
یک ایرانی چه شکلی است؟ چه خصوصیات اخلاقیِ خاصی دارد و چگونه رفتار می کند؟برای پاسخ به این سوال شاید اولین مطلبی که به ذهن من و شما خطور می کند این است که یک جامعه شناس بر اساس قواعد و ضوابط جامعه شناسی باید به این سوال پاسخ دهد.ضوابطی که به ناگاه به دست حقوقدان های کینه به دل داشته از سرهنگ ها که خود از هر نظامی به امنیتی کردن فضا بیشتر معتقدند، افتاده است و چنان که قواعد آماری را فرسنگ ها جا به جا کردند و با یک نگاه به چهره های مردم، امید را د
هجدهسالگی، گم و گور بودم. حسابی گم و گور. برای همین وبلاگ زدم گمانم. یک خانهای که باشد و من همینطور همهجایش بچرخم.
هرروز آمدم اینجا و هزارتا کارِ مسخره کردم. هرروز آمدم اینجا و هزار راهی که میرفتم را تعریف کردم. هرروز آمدم اینجا و چرخیدم، رقصیدم، گریستم، تماشا کردم، شنیدم، قدم زدم. و بدون این که بفهمم، توی این رفت و آمدها خودم را پیدا کردم. بدون اینکه کار سختی از روی راهنمایی انجام بدهم، مسیرم روشن شد. رفتم و رفتم و رفتم و یک جایی، فکر کر
همیشه خواستم یه پستِ جداگانه بذارم در رابطه با دانشگاهم ولی فرصت نشد اما الان میخوام بگم چون پرسیده بودید قبلا...
اسم دانشگاه من،بهتره بگم دانشگاهِ عزیزِ من،semmelweis هست....دررابطه با تاریخچه ی اسمش یه متنی دارم که خوندنش فکر میکنم خالی از لطف نباشه :
اثر زملوایس «زملوایس» پزشک آلمانی اولین کسی بود که فهمید اگر ما دست هامونو بشوریم، کمتر به بیماری مبتلا میشیم ولی هیچ پزشکی حرفشو قبول نکرد و حتی اوضاع انقدر بد پیش رفت که زملوایس رو به تیمارستان
آینده ساختار عجیبی دارد؛ نه میتوان آن را پیش بینی کرد و نه میتوان بیخیالش شد! و تنها امید است که تو را هُل میدهد به سمتش. آینده را در آینده فقط میتوان دید. و صبر است که آینده را جاری میکند در زندگی آدمی. الان اگر من از پدرم و یا از هرکسی که تقریباً هم سنِ پدرم هست بپرسم که آیا بیست سال پیش همچین تصوری از آینده را داشتید ، یقینا میگویند نه! پس هرچه من بنویسم جز تصور هیچی نیست یا شاید هم چند در صدر پایین تر از تصور. اما خب قدرت قلم و ذهن وقتی
.
تو،
قیام چکاوکها به وقت اقامهی بامداد،
تو،
همان حس زیبای آرامشی، که صبحِ نمزدهی بهاری دارد!
من،
به رویش دوبارهی رنگهای عشق،
در پسِ هُبوط تو، ایمان دارم؛
پس، طلوع کن!
بتاب بر این دشت رکود؛
بیا تا بعد از انقراض نسل شببوها،
دست نعناعهای وحشی را به دست باد بسپاریم؛
بلکه بشکند،
حریم سکونی که سالها،
حاکم چرخهای، ارابهی وحشیِ خیالِ ماست!
.
•••••••
.
ادامه مطلب
۱۵ و ۱۶ آبان ۹۸
خب خودم رو دوباره معرفی میکنم! بنده یک عدد رفوزهی بلاکشی هستم. تو اربعین امسال رفوزه شدم.
این مطلب رو شبِ شهادت امام عسکری علیهالسلام فهمیدم. رفتیم امامزاده ابوالحسن شهرری. حاجآقا عالی منو به خودم شناساند...
شاید اگه بگم دلیل این رفوزگی، مشکلات و ضعف جسمانی بود، بیراه نگفته باشم اما بازم بهانه است.
اما همین امروز، به همین سفره عزا قسم! حاجتروا شدم. یک کسی که بهش پول قرض داده بودم گفت میخواد پولم رو پس بده و پول برا
آینده ساختار عجیبی دارد؛ نه میتوان آن را پیش بینی کرد و نه میتوان بیخیالش شد! و تنها امید است که تو را هُل میدهد به سمتش. آینده را در آینده فقط میتوان دید. و صبر است که آینده را جاری میکند در زندگی آدمی. الان اگر من از پدرم و یا از هرکسی که تقریباً هم سنِ پدرم هست بپرسم که آیا بیست سال پیش همچین تصوری از آینده را داشتید ، یقینا میگویند نه! پس هرچه من بنویسم جز تصور هیچی نیست یا شاید هم چند در صدر پایین تر از تصور. اما خب قدرت قلم و ذهن وقتی
صبح قشنگتان
بخیر و روزتان مملو از شادی و خوشبختی. عشق و زیبایی طبیعت گوارای
وجودتان باد و گذرثانیه های عمرتان توام با آرامش باشد. گل را برای
زندگیتان و کوتاهی عمرش را برای غم هایتان آرزو می کنیم. با آرزوی آغاز
روزی بی نظیر و پر از انرژی برای تک تک شما خوبان ، اس ام اس صبح بخیر زیبا
و عکس نوشته صبح بخیر جدید را برای شما عزیزان آماده کرده ایم که می
توانید در ادامه مطلب مشاهده فرمایید.
یکی بیاید به دُنیا بفهماند ؛ زنگ ساعت ها ، جایِ صُبح بخیر
چهارشنبهشب: خستۀ کارهای روزانهام. میدانم اگر حالا که هشت و نه شب است بخوابم یک و دو هم بیدار میشوم و بعدتر روزم را به کسالت و خستگی و خوابآلودگی میگذرانم. از طرفی هم توان کار و مطالعهای ندارم. مینشینم پای لپتاب و اتفاقی روی فایلی کلیک میکنم. روز واقعه است و من مردد برای چندمین بار نگاهش کردن در طول این سالها، میپرسم: رزق امشبم این است؟ تصمیم میگیرم ببینمش و از همان آغاز، از همان نجوای آیا کسی هست مرا یاری کند، هقهق میزنم.
فتوکلیپ « کردهای دل مرا مصادره» در وبگاه آپارات گیلکان
میروم کنار رودخانه، صبحِ باکره
میکشم دو قلب با دو قو میانِ دایره
با دو دست، آب میپراکنم بهصورتت
میکشانمت بهکوچهباغهای خاطره
ظهرِ اشتیاق، مینشانمت کنار خود
با تو میکنم مشاعره بهپای پنجره
خوشادا و در سکوت و نرم و با ملاحظه
بوسه میستانم از تو در غروبِ
این بیست نفر
پست آپدیت میشود
یه گوشی داشتم. اون رو فروختم. یه مقداری هم پول داشتم. همه رو با هم جمع کردم و به دوستم گفتم که برای من کامپیوتری دست دوم تا سه میلیون تومان ردیف کنه.
یکی دو تا رو نشونم داد ولی دیگه خیلی خیلی قدیمی و کند بودن. آخرش یکی رو برام سرِهم کرد.
از نداشتن کامپیوتر بازم افسردگیم برگشته بود حتی با شدتی بیشتر. بازم با کسی حرف نمیزدم و هر شب بعد از خوردن شام، حدود ساعت هشت و نیم میگرفتم میخوابیدم تا روز بعد نزدیک ظهر. بعد از نهار ه
فتوکلیپ غزلِ «خاطر تو سبز میشود بههر بهانهای» در وبگاه آپارات
خاطر تو سبز میشود بههر بهانهای
در غروبِ زردِ آفتاب غمگنانهای
در نسیم سبزهزار پرسخاوت بهار
آبیِ زلالِ آسمانِ بیکرانهای
با شنیدنِ صدایِ چَکچَکِ چَکاوکی
بَغبغویِ کفتری میان آشیانهای
دوردستِ دشت، رقصِ مادیان ناز با
اسبِ خوشتراش و شیهههای شادمانهای
شبنمی زلال روی برگِ تازهرُستهای
98 جان کوله بارت را بستی ؟ چیزی را فراموش نکرده باشی ! مثلا خاطره ای ، دردی ، غمی! غم این روزها! حواست باشد همه را برداری ، درِ چمدانت را محکم ببندی! 98 جان بودنت کافی است وقتت تمام شده! دلمان پوسید از این همه غم ...پس معطل نکن پستت را تحویل بده که 99 پشتِ در است!کاش انقدر قدرتمند و زورگو نبودی که غم هایت را تحویل 99 بدهی و بروی!
اما حالا که زمستان درحال رفتن است بیا موهایش را شانه کنیم..سردی دستهایش را بسپاریم به دل های گرم مان ، بیا قطره های بارانش را به
این صفحۀ معرفی کتاب است و مخاطب اصلی آن شما هستید...
کتابهای بسیاری درصف اند تا برای شما خودنمایی کنند و با خوانش آنها، هم سواد کتابی تان را بالا ببرید و هم در نوشتن کارهای مستند و نیاز به علم اختصاصی، یاری گرتان باشند.
اولین پست از این صفحۀ اختصاصی به شما اختصاص دارد و می خواهم قیچی افتتاح و گشایشش را به دستان پرمهر و محبت شما بسپارم؛ این پستِ مرتبط با کتاب و کتابخوانی، همیشه فعال خواهد بود و می توانید پس از خوانش کتب جدید، از آن در جهت
لحظهای از تو، بگو!
میشود دست کشید؟
بیتو در خلوت خود،
میتوان داشت امید؟
پا گذاشت
با کسی جز تو بهصحرا و لبی از لب داغش طلبید؟
زیر یک چشمه که از قلهی کوه میجوشد،
میتوان جرعه بهدلخواه چشید؟
بیتو
مهتابشبِ تابستان،
زیر یک بید لمید؟
صبحِ شبنمخورده،
غنچهی باغچهای را
صبحِ شنبه. کلاس کیهانشناسی دکتر ابوالحسنی صبحهای شنبه و دوشنبه است، 8ونیم تا 10ونیم. هفتۀ پیش نرفتمشان. شنبه خواب ماندم و دوشنبه هم سرم درد میکرد. شنبۀ این هفته که رسیدم سر کلاس، دکتر هنوز نیامدهبود. به دو-سه نفری که سر کلاس بودند سلام کردم. کیفم را روی یکی از صندلیهای ردیف نخست گذاشتم و از کلاس آمدم بیرون. ثانیهای بعد دکتر را دیدم که از پلهها میآید پایین. بعد از سلام و صبحبهخیر، بیمقدمه گفت: «هفتۀ پیش نبودی امید!» کمی فکر
سفیدی برفهای نشسته بر کوهها ضربان قلبم را بالاتر میبرد، اتوبوس از مسیر برفی میگذرد و چشمم به منظرهای میافتد که در انتهاییترین جای مغزم؛ دقیقا کنار صندوقچهی آرزوهایم ایستاده، کلبهای وسط برفهای دست نخورده، با سقفی شیروانی که از برف پوشیده است و تک چراغ آویزان بر در ورودیاش از دور خودنمایی میکند، اطراف خانه درخت کاج یا سروی که غرق در برف باشد نمیبینم که تصویر رویاییام را کامل کند اما تا همین جایش هم میتواند شادی ر
ادامه تصویر بالا
نتیجه: از کامنتی که گذاشته شده مشخص است .انسان هیچگاه نباید خود را به باور منفی شرطی کند.
مطلبی دوم را در زیر، از وب زیبای مرغ باغ ملکوت به گفته های فوق اضافه می نمایم:
باشد که حق مطلب کاملا ادا شود.
میگن صبحِ هرروز اگه آدم سعی کنه به همون روزش خوشبین باشه،یعنی اینکه: به دلش اطمینان بده که امروزبدنمیاره و زندگی باتموم خوشی ها وخوشبختی هاش بهش رو می کنه،
واقعا همین جوری میشه،
به شرطی که خدا شو وخودشو باور داشته باشه.اینکه
.
تو،
قیام چکاوکها به وقت اقامهی بامداد،
تو،
همان حس زیبای آرامشی، که صبحِ نمزدهی بهاری دارد!
من،
به رویش دوبارهی رنگهای عشق،
در پسِ هُبوط تو، ایمان دارم؛
پس، طلوع کن!
بتاب بر این دشت رکود؛
بیا تا بعد از انقراض نسل شببوها،
دست نعناعهای وحشی را به دست باد بسپاریم؛
بلکه بشکند،
حریم سکونی که سالها،
حاکم چرخهای، ارابهی وحشیِ خیالِ ماست!
.
•••••••
.
بیا تا عاشق شویم؛
برویم و بر شاخههای تنومند خاطراتمان بنشینیم؛
تا تمام مر
حرف ها و حقایقی در درونم وجود دارند که فقط باید آن ها را به پروردگارم و امامم بگویم و نمی توانم - شفاهاً - این کار را بکنم. ولی می توانم بنویسم. و نتیجه می دهد شوق زیادم برای نوشتن. با اینکه هدفم از در این وبلاگ نوشتن، حقیقتا "خوانده شدن" نیست اما در مورد میل بی پایان انسان ها ( و من ) به ابراز وجود و بیان خود، باید به خوانندگان این وبلاگ بگویم که کسی را سرزنش نمی کنم اگر این نوشته ها - که گاهاً چرت محض می شود - را نصفه و نیمه ول کرد و صفحه را بست. بگذری
امروز سه روز میشه که سیل اومده. هنوز شهر ویروونه و کسی حتی آهن پاره های پل های تخریبی رو دور ننداخته چه برسه به این که بخواد ترمیم یا بازسازی رو انجام بده. اینجا خرم آباد بود. اما الان نه خرمه و نه آباد. استثنا حق میدم بهشون که اینجا رو رها کنن چون پلدختر به شدت اوضاع وحشتناکه. شما نمیدونید و نمیبینید چه خبره. شبکه استانی هرچند با سانسور ولی جزیی تر از شبکه های سراسری واقعیات رو نشون میده. از اون گذشته دوستای من که با گروه های جهادی رفتن اونجا که
به لطف آقای محمدرضا برای شرکت به این چالش دعوت شدم. نتونستم خیلی بهش فکر کنم. و هی خواستم شرکت کردن رو به تعویق بندازم و بذارم برای وقتی که فرصتش رو داشته باشم که خوب فکر کنم ولی ترسیدم انقضای دعوتنامهم بگذره :دی
برای همین اهم درخواستهامو مطرح میکنم که همیشه دغدغهم بوده و رو اعصاب و مشکلساز.
۱. تهیه آرشیو مطالب
اولین و مهمترین و اساسیترین نیاز من و ما و همه در این سرویس، لزوم وجود امکان آرشیوگیری منظم و منسجم و به صورت غیر کد نویسی شده
۱. گاهی میخوام سوالی بپرسم ولی به علت مسائلی از قبیل شرم و حیا روم نمیشه با اسم خودم بپرسم یا میخوام توصیهای بکنم که به همین علتِ شرم و حیا خوب نیست صریحاً مطرحش کنم و غالباً ناشناس و خصوصی مینویسمشون.
۲. گاهی مطلب طنزی خوندم که میخوام بر سرش شوخی رو ادامه بدم ولی شرم دارم از شوخی به عنوان یک خانم(آقا) در فضای عمومی. مثلا اینکه نویسنده پست آقاست(خانمه) و من دوست ندارم با کامنت خندانِ خودم به عنوان یک خانم(آقا)، به یه سری صمیمیت نابههنجار دا
درباره این سایت